بی خبر

ساخت وبلاگ

گفتم ؛ - غم تو دارم . هیچ نگفت، تکرار کردم ؛ - غم ،غم ،می دانی چیست ؟ غمت را می پرورم... خندید ؛ - داشته باش ،نوش جانت... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 14:36

محبوبم!
می دانی؛
وقتی ،در خانه یا پنجره ات
را باز می کنی که به
کوچه ای که من در آن سرگردانم،
نگاهی بیندازی ،

پنهان می شوم؟

می دانی؛
تاب نگاهت را ندارم...

چون عادت کرده ام،
دزدکی نگاهت کنم ؛
و هر وقت به من نگاه می کنی
نگاهم را بدزدم،

محبوبم!

لعنت به عادت
که مرا با آسمان ابری
آشنا کرد
و از روزهای آفتابی
ترساند...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 14:36

می گویم ؛-تمام استخوان هایم درد می کند ،سرما کارخودش را کرد، بیمار شده ام !می گوید ؛- چاره ای نیست ، باید بخوابی.می گویم؛-اگر دیگر بیدار نشدم ،چه؟می گوید؛-عزیزانت، به جای تو برخواهند خاست.می گویم؛- خداحافظی در زمستان ! وداع نمی کنم، دردنا ک است...می گوید؛- خداحافظی همیشه دردناک است...می گویم ؛-می خوابم.-می گوید؛-بخواب چه می دانی شاید در بهار بیدار شدی ،مثل یک درخت ،مثل یک حیوان که از خواب زمستانی بیدار می شود...می گویم؛-پس به امید دیدار ،فقط یادت باشد کجای این زمین خفته ام ،تا بتوانی به استقبالم بیایی.می گوید؛-شاید بهار بازگشتم،وقتی باز گردم دیگر برفی باقی نمانده زمین سبز می شود و بر سر گورت ، دو گل فراموشم نکن می رویند ، و می دانم آنجا خفته ای ،پیدایت می کنم.می گویم؛- گور ؟ قرارمان این نبود !!می گوید ؛-فراموش کردی که خواب برادر مرگ است؟می گویم ؛-پس تا بعد ، شاید وقتی دیگر،زمانی که دیگر زمستانی نباشد... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 14:36